دلتنگی های شاه احساسات

ساخت وبلاگ
تنها که باشی،پشتت که گرم هیچکسی نباشد،پاهایت که همیشه خسته دویدن باشد،بس که خودت پدر و مادرت بوده‌ای،یار و یاورت بوده‌ای،فرزند خودت،بند خودت،دلبند خودت بوده‌ای،همسر خودت همسفر خودت هم‌بستر خودت بوده‌ای...آن‌وقت تمام سرت پر می‌شوداز مصادیق موفق و شاد و اقلا قانع دنیا شبیه خودت...مغزت پر می‌شور از جملاتی که درد را برای آدم سرد می‌کند...دل آدم را ول می‌کند،توی تنهایی و بی‌کسی و هی می‌گوید ببین این برهوت خالی بزرگ چقدر خوب است...همه‌ش جولانگه توست...هر قدر می‌خواهی بدو،نعره بکش،خاک هوا کن،آتش بسوزان،آخرش یک گوشه‌ای لحاف آسمان را بکش سرت و بخواب...من اما زیاد دیده‌ام جان‌هایی که در بیابان تنهایی به نیش عقربی به در رفته‌اند...به گزش ماری شاید...تنها که باشی خودت را خر و خامهزاران کلام موید و مرهم و مراد هم کنی،باز می‌دانی خودت را خر کرده‌ای...تو خر حمال بار سترگ پوشال و هیزم و خاشاکیکه آتش داستان تنهایی تو حتی یک شب زمستانی خانه‌ای را گرم نخواهد کرد...خستگی‌هات را کسی درمان نخواهد کرد...زخمت را کسی ضماد نخواد گذاشت...تو همان کول‌بر لاغر و سرما‌زده‌ایبا بار سنگین درد و رنج که دیگران خیلی خاطرخواهت باشند اگر،کمر خم و زانوی لرزان و بار تنهایی بزرگ و دشت یخ‌آجین پیش رویت را خواهند دیدو آهی خواهند کشید و نزدیک نزدیک اگر، نم اشکی شاید و تمام...کسی بار تنهایی تو را از دوشت برنخواهد داشتتا اقلا چهار قدم تو را از بردن و کشیدنش آسوده کند...تو باید این بار سیاه را خودت تا خانه آخر به دوش ببری...تا گودال گورکه تنهایی‌ات را قبل خودت تویش خالی کرده‌ایو بعدش تمام....gharibe64sms.blogfa.com دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 56 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 15:10

دارم یک تحقیق میخوانم در مورد سرطان...نوشته:استرس و دوره‌های مزمنِ غم و اندوهمیتواند به تولید و فعال شدن سلول‌های سرطانی منجر شود...نوشته:در محیط‌های پر استرس نرخ ابتلا به سرطان بیشتر است...دارم به هر تک‌غمی که از دل گذشتهو شده یک سلول سرطانی فکر میکنم...دارم به اتحادیه‌‌ی غم‌ها که شده‌اند غده‌های سرطانی فکر میکنم...دارم به حافظه‌ی هر سلول سرطانی فکر میکنم...به تاریخچه سلول‌هایی که از حرفهای تلخ،از کنایه‌ها،از نادیده گرفته‌ شدن‌ها،از رها شدن‌ها،از تحت فشار قرار گرفتن‌ها،از تهمت‌ها،توهین‌ها،نشنیده‌شدن‌ها،از گریه‌های شبانه،سکوت‌های روزانه،از خستگی‌ها،تنهایی‌ها،زخم‌های بی‌مرهم،از دردهای بی‌درمان،غم‌های کهنه،از غصه‌های زیرپوستی‌ و دشمنی‌های در قالب دوستی زاده‌ شده‌اند...اگر میشد هسته سلول‌های سرطانی را شکافتو علت را بیرون کشید،هر سرطان را می‌شد با یک تراژدی برابر دانست...حالا؛یک نگاه به اطرافیان سالم‌تان بکنیدو ببینید اگر خدایی نکرده روزی سرطان بگیرد چند تا سلول سهم شماست؟!!چند تایش را شما کاشته‌اید،آب داده‌اید، بارور کرده‌اید؟!!آیا اطمینان این را دارید که سلول را بشکافندو حافظه اش را از وجود شما خالی ببینند؟!!سرطان هم نشویم...غم نشویم به دل هم...درد نشویم به جان هم؛خواسته و ناخواسته...دنیا خودش به قدر خودش کوفت هست...سلول‌های سرطانی خفته‌ی تن هم را بخشکانیم؛هر طور میتوانیم،هرطور بلدیم...ما بد نیستیم،فقط گاهی بلد نیستیم...فقط گاهی حواسمان نیست،فقط گاهی زیادی حواسمان به خودمان است...نشویم؛سرطان هم نشویم...همین...gharibe64sms.blogfa.com دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 15:10

یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک‌ها بود،روز و شب در نیاوردم...حمام نمی‌گرفتم...ریشم را نمی‌تراشیدم و دندان‌هایم را مسواک نمی‌زدم...چون عشق خیلی دیر به من آموخت کهآدم خودش را برای کسی مرتب می‌کند،برای کسی لباس می‌پوشد و برای کسی عطر می‌زند،و من هیچ کسی را نداشتم...به ساعت نگاه می‌کنم،از جایم بلند می‌شوم،چند قدمی به سمت اتاق حرکت می‌کنم،در میانۀ راه ناگهان می‌ایستم،یک وقفه چند ثانیه‌ای و دوباره بازمی‌گردمو در جای خودم می‌نشینم..کتابی را از قفسه کتابهایم برمی‌دارم،بی‌اعتنا چند برگه اول را نگاهی می‌اندازم و کتاب را کنار می‌گذارم...مجدداً از جایم بلند می‌شوم،به آشپزخانه می‌روم،شاید آشپزی بتواند حالم را قدری بهتر کند،گمان می‌کنم این احوالات نتیجه گرسنگی باشد،اجاق را روشن می‌کنم اما می‌فهممکه من اکنون حوصله چندانی برای طبخ غذاو حتی خوردن‌اش ندارم...اجاق را خاموش می‌کنم،بازمیگردم و در جای خودم چمباتمه می‌نشینم...یک روز باک برای فرار از بی‌حوصلگی و ملالی که دچارش شده بود،تصمیم می‌گیرد از خانه‌اش فرار کندو به جنگل پناه ببرد!من اکنون حتی فاقد چنین توانی برای فرار از احوالاتِ شخصی خودم هستم،حالا من به عنوان یک انسانِ زیرزمینی دقیقاً نمی‌دانم چکار باید بکنم!!انگار دچار ملال شده‌امو هیچ واژۀ قوی‌تری برای توصیف احوالاتِ کنونی‌ام نمی‌یابم....حال زندگی من وخیم است،چیزی نمی‌تواند غافلگیرم کند،نمی‌توانم برای مدت مدیدی خودم را به کاری سرگرم کنمو یا حواس‌ام را از منجلابی که در آن گیر کرده‌ام، پرت کنم...گمان می‌کنم به عنوان یک انسان بی‌محتوا جایی اسیر شده‌ام..من حالا یک انسان فرسوده‌ام،یک مرد فراموش‌شده که خودش را ناخواسته برای همیشه تسلیم ملال کرده است..من باید بپذیرم که این پرس دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 15:05

بیا فکر کنیم حالا سال ۱۵۰۲ است...من و شما دیگر خودمان نیستیم...ما مرده‌ایم و همه چیز تمام شده...حالا ما در تجسد نبیره و نتیجه‌هایمان دنیا را زندگی می‌کنیم...بیا خیال کنیم صد سال گذشته...ما و پدرها و مادران و فرزندان و معشوقمان همه مرده‌ایم...ما آرام گرفته‌ایم..درد تمام شده..ترس تمام شده..بدبختی تمام شده..دیگر هیچ چیزی نمانده جز تغییر بوی خاککه با چرخش فصول عوض می‌شودو ما می‌فهمیم بهار شده یا پاییز رسیده به زمستانو عین خیالمان هم نیست..ما مرده‌ایم و چندین نسل بعد از ما با شباهتی اعجاب آور به خودمان،همین دست‌ها که از سرما خشکی زده،همین چشم‌ها که انگار تازه گریه کرده یا می‌خواهد گریه کند،همین موهای تاب‌دار با یکی دو تا تار سفید لا لوی باقی،همین ساییده شدن کجکی پاشنه لنگه چپ کفش،همین سندروم تخمدان پلی‌کیستیک، همین حساسیت به زیتون،همین علاقه به ادبیات روس،دارد جایی روی زمین زندگی می‌کند..شاید اصلا فارسی بلد نباشد..شاید دورگه باشد..شاید رفته توی گرمای جنوب یا شاید خزیده توی محله‌های نم‌گرفته رشت،هم سن و سال حالای من و شما،اما از ما هیچی نمی‌داند...حتی نمی‌داند گورمان کجاست...حتی گاهی به هفت پشتش که ما باشیم فحشی هم می‌دهد...تا حالا توی هیچ انتخاباتی شرکت نکرده‌..اخبار نمی‌بیند...صفحه مجازی‌ش را با عکس‌های بچه‌ها و حیوان خانگی‌ش پر کرده‌..برعکس ما چندتایی بچه دارد و نگران خرج تحصیل و شکمشان نیست...دستش به دهانش می‌رسد..ورزش می‌کند..کل دنیا به یک ورش هم نیست..زیاد می‌خندد..چند بار عاشق شده..اما اصلا یک شرقی لعنتی غمگین نیست..چیزهایی از ما شنیده و ما به نظرش احمق یا ول‌معطل می‌آییمو خدا را شکر می‌کند که آدم دوره ما نیست.‌از جان‌سختی ما متعجب است..می‌گوید ما چه فاکینگ لایفی داشته‌ایم.‌ دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 15:05

بعضی رابطه‌ها شبیه اجاره دادن رحم می‌مونه...یعنی داشتن یه موجود زنده توی شکم که در توئه اما از تو نیست...هر زنی که تجربه مادرشدن داشته باشه میدونه یعنی چی...وقتی براش سختی می‌کشی‌...لگن داره جا باز می‌کنه...وقتایی که اندازه یه دونه سیبه اما باعث میشهتمام روز عق بزنی اما نگران خودت نباشی...بترسی مبادا دونه دلم بیفته یا چیزیش بشه...وقتی اولین بار حرکتش رو حس می‌کنی...وقتی بزرگ میشه و خواب شب رو ازت می‌گیره...وقتی اونقدر بزرگتر میشه که نفس کم میاری...اما دیگه یاد گرفتی با بدنی که دو تا قلب دارهو چهار تا ریه و دو تا مغز چطوری باید زندگی کرد...یاد میگیری که سختی بکشی تا اون جاش خوب باشه...خوب بخوری تا اون بزرگ بشه...یه آمپولایی بزنی،یه دردایی رو تاب بیاری که اون سالم و در امنیت باشه...با دستت شکمتو نگه می‌داری مبادا گزندی بهش برسه...می‌فهمی ایثار یعنی چی...می‌فهمی زنده ماندن،تاب آوردن برای زندگی یکی دیگه چطوریه...به بعدش فکر میکنی...یعنی چه شکلی میشه؟؟!!یعنی چه ویژگی‌هایی داره،آینده‌ش چطوریه؟!چی کاره میشه؟!سرنوشتش چیه؟!عمرش چقدره؟!به همه اینا فکر می‌کنی...بعد نوبت زایش میشه...از روزهای قبل دردهای سخت میاد و میره...اون روز موعود درد جونت رو می‌گیره...زمان کند می‌گذره همزمان بیست تا استخوانت شکسته میشه...یا بیهوش و تنها توی اتاق عمل زیر دست پزشک و تیغ تیز و حریص اون...این بچه زیبا و سالم و خوش‌بنیه که دنیا اومده،این که صدای گریه‌ش قلبتو می‌لرزونه،این که داری جون میدی که بذارنش تو بغلت،بوش کنی ببوسیش،مال تو نیست...یه نفر دیگه بیرون این در منتظره که بچه‌ش رو تحویل بگیره...تو اون رو پروروندی ولی باید بدی به دیگری چون اون بچه سهم تو از زندگی نیست...تو فقط یک رحم اجاره‌ای بودی...یک مامن دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 15:05